جمعه برای مشاوره پایان نامه ام رفته بودم تهران و اولین باری بود که تنهایی میرفتم قبل از اون هم هروقت با خانواده یا پدرم میرفتم سریع برمیگشتیم برای همین تاحالا هیچ جایی شو ندیده بودم .
دفتر استادم جمهوری بود منم که برای اولین بار میخواستم برم و نمیدونستم چقدر طول میکشه شیش صبح راه افتادم و تا ساعت نه و نیم ، یه ربع به ده دفتر استادم رو پیدا کردم ، حالا وقت ملاقاتم ساعت یک و نیم بود منم با خودم گفتم خوب ایرادی نداره میرم یخورده میچرخم و یه پارکی چیزی میرم میشینم تا یک ، آقا حالا من هی این خیابونا رو بالا و پایین و چپ و راست میکردم و دریغ از یه فضای سبز یا یه جای نشستن ، مگه پیدا میشد ؟ به جز مبلمان شهری یا نیکت یا هر چیزی که بهش میگن که روبه روی بعضی از سوپر مارکت ها بودن همش خیابون بود و مغازه :ا
خلاصه بعد از این که همه جا رو متر کردم و یک ساعت با اسمشو نبر صحبت کردم که البته صحبت نمیشد بهش گفت بیشتر تشر زدن به من بود و بعد اون یه بسته چی پلتی که قدم زنون خوردم وقت ملاقاتم رسید .
قبل منم فکر کنم یه دونفری اومده بودن واسه مشاوره و بعد منم یه خانوم دیگه بود ، استادم بهم گفت یه روز جمعه تعطیل بودیم که اونم نمیذارن استراحت کنیم .
بعد این که صحبت ها و کارام تموم شد و کار هایی که باید انجام میدادم رو پرسیدم و خیالم راحت شد به پیشنهاد همونی که نباید اسمش را آورد رفتم سمت تجریش که بازار قدیمی و امامزادش رو ببینم که از بس که خسته بودم و سر پا ایستاده بودم نا ندشتم که درست حسابی برم زیارت و فقط یه دوری تو بازار زدم و با مترو برگشتم ترمینال و هی تو دلم میگفتم توروخدا منو زودتر برسونیند به خونه امون فکر نمکردم از ولیعصر تا تجریش این همه طول بکشه و همشم سر پا باشم ، اما اگر دفعه بعد بخوام برم به منشی استادم میگم تایم ملاقاتمو بذاره زودتر که از اون طرف وقت بیشتری برای گشت و گذار داشته باشم ، و این که بیشتر میرم موزه یا گالری ها و اینا و اولین جایی که سری بعد میخوام برم موزه گرافیکه و بعد از اون میرم کاخ گلستان .
اینم عکسایی که از بازار تجریش گرفتم :
تنها چیزی که واقعا ازش انرژی گرفتم این منطره کوه هایی بود که روشون برف نشسته بود ، تنها چیزی که روحمو تازه کرد .
دیوار کاهگلی که بهش تکیه دادم داره ذره ذره فرو میریزه ، ته دلم خالیه ، فردا منم و مسئولیت کارام و هیچکسو برای حتی دلگرمی هم ندارم ، من بیشتر از هرکسی از خودم میترسم .
حس میکنم باید از اینجا هم فرار کنم برم و توی یه وبلاگ سفید از صفر شروع کنم مثل موقعی که با دست خط بد توی یه دفتر مینویسی و تا یه دفتر تازه برمیداری تمام سعی ات میشه خوش خط نوشتن و در اخر اون دفتر هم به سرنوشت دفتر قبلی دچار میشه ، از کی اینهمه رخوت و سستی و بیرگی و بی تفاوتی در من جمع شد ؟
کی تبدیل شدم به این هیولایی که الان هستم ؟ یا بهتر بپرسم کی این هیولا رو در درون خودم ساختم ؟
+:چه احمقانه انتظار داشتم که آیندم با حضورش شیرین بشه اما حقیقت اینه که هر روز باقی مونده از عمرم هرکدومش زهر تلخیه که باید دوباره بهش عادت کنم . قبلاً اینجوری بود که میگذشت ولی من هر روز جون میدادم تا بگذره اون موقع طعم همراه داشتن رو نچشیده بودم با این وضع نمیدونم قراره چطور بگذرونم .
+:بالاخره باید با واقعیت هر چیزی روبه رو شد .
هوا به شدت عشقه الان ، بعد اذان کم کم شروع کرد به بارون باریدن و آلانم که هوا گرگ و میشه و نم نم بارون میاد صدای برگای درخت انگور کنار حیاط و بادم که باهاش ترکیب شده و انقده خنکه که نگو :))))
و الان به شدت میچسبه بری زیر پتو و بخوابی و از خنکی بیرون و گرمای پتو لذت ببری اما نمیتونم برم بخوابم وقت ندارم :(((
با همین فرمون برم جلو چشمام کم کم خشک میشن ، وای خدا هوا چقدر خوبه :)))))))
درباره این سایت